گم در مه

ساخت وبلاگ
قادر؟ ما چه قدر مصداق این شعر غادة السمان‌ایم: آن غایب تویی و آن گم‌شده‌ی برباد رفته در این گوشه‌ی گنگ و تاریک از جهان من‌ام...أيها الغائبُ عني، كيف أمسيتَ؟وهل فكّرتَ بي هذا المساء؟هل تنهّدتَ قليلاً..رقرقت عينكَ بالدمع وأجهشتَ بكاء؟أيُّ طعمٍ لحياةٍ لستَ فيها..أيُّ معنىً لطعامٍ، لكلامٍ، لهواء؟وأنا في ركني القاصي من الدنيا ضياع وهباء...تمام جمعه‌ام، بی‌وقفه، بی حتی لحظه‌ای غفلت و فتور، به یاد تو گذشت. جاری بودی توی نوای تار و هرآنچه از آواز که شجریان می‌خواند. نفهمیدم چند ساعت همان‌طور بودم؛ دست‌ها و پاهام در جنبش بود و می‌شست و می‌ساخت و می‌روفت و می‌نوشت، اما تماما از تو پر بودم و تن‌ام مستقل از من کار می‌کرد، منی که نمی‌خواستم از تو کنده شوم. گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 70 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1402 ساعت: 22:53

گاهی می گویم گریه کنم کمی از بار اندوهم کم می‌شود، اما گریه افتادن در یک چرخه معیوب است. گریه مدام خودش را بازتولید می‌کند. حتی وقتی با خودم سر گریستن به توافق می‌رسم می‌بینم یکی دو تا نیست، برای کدام یک از حسرت ها اشک بریزم؟

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 20:45

وقتی گفتم میم جانم و خواستم کلی دردودل کنم، دیدم نمی توانم به او حتی ذره ای از این اقیانوس را بگویم. باید مسکوت می ماندم. میم دنیایی حرف داشت برای من و من پیشش صم بکم بودم. نمی توانم لب باز کنم. بعضی دردها انگار خنجری اند که نشانه به خود آدم رفته اند و می خواهند فرو شوند در خودم. گفتن این دردها فرو شدن خنجر است در خودم و شکافتن و تا اعماق رفتن است و شریان ها را پاره کردن است. گفتن شان کشنده است و نگفتن شان کشنده تر. این شش ماه اخیر بازنده ترین بوده ام. در حضیض شکست دست و پا زده ام. شده ام عین پاک باخته ها. باورت نمی شود چه قدر چیزها و کسان از دست داده ام. این ها را نمی گویم تا ترحم تو را بخرم. فقط می گویم تا کمی سبک شوم. کار از کارم گذشته قادر. هر چه بگویم کلمه را از معنی خالی کرده ام و حرف دل را باز آن طور که باید نگفته ام... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 20:45

امروز تولد توست و من نمی توانم تبریکی برایت بفرستم. نمی دانم این جا را می خوانی یا نه. نمی دانم توی سرت چی می گذرد و الان کجایی. احتمال می دهم بالای آن جنگل کوهستانی باشی، همان جا که ویلا ساخته ای و درختان صنوبر و سرو کاشته ای، همانی که روی سقفش سمفونی باران طوری اجرا می شود که بی خوابت می کند و زاغهاش از کله ی سحر همخوانی می کنند، همانی که بالای ابر و مه ایستاده و در یک غروب، یا شاید سحر مه آلود ازش عکس گرفتی و برایم فرستادی و بعد در را بستی مبادا از من چیزی بخوانی و آسایشت خدشه دار شود.من اما کجا ایستاده ام، قادر؟ طوری ام که انگار زمینی زیر پایم نیست. به زندگی بسته در کوله ای روی پشت خو گرفته ام. به خوردن ترکیب های هر روزه ای از سیب زمینی و پیاز و نان عادت کرده ام. خیلی چیزها ممکن است باشند که من با عادت به هیچ شان می گیرم، مثل ته کشیدن پول، مثل غم نان، اما دوری از تو و از شوپن هرگز عادتم نشده و همین زمینم زده...کاش می شد در موقعیتی متفاوت تولدت را تبریک بگویم... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 56 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 20:45

گفته بود « مهزومة فی الغزوات اللیل» و انگار اصلا برای من گفته بود... منی که مذبوحانه در همه‌ی جنگ‌های تاریخ شکست خورده‌ام و هر روز با بار گُرده‌شکن تازه‌ای از هزیمت‌ها به خانه می‌رسم. منی که اصولاً برای باختن وارد هر بازی می‌شوم... واقعا یادم نمی‌آید آخرین بار کِی نفسی از سر آسودگی کشیده‌ام...مهزومه فی الغزوات اللیل...قادر، گوش بگیر... این را برای من گفته شاعر...من هر شب تا صبح به بی‌امان‌ترین جنگ‌های تاریخ می‌روم... صبح‌ها خسته‌ترین سرباز مغلوب دنیا من‌ام که باز جنگ‌هایی تازه می‌آغازم و مقهور قدرت‌های دیگری می‌شوم که تا قلب سنگر من می‌تازند... تقریبا بخش عمده‌ای از روز را...خواب‌های بعدازظهر تنها پناه من‌اند... تنها سنگرهایی که با چنگ و دندان نگه‌شان داشته‌ام... خواب‌هایی که بی‌استثنا هر بار تو را در آن‌ها می‌بینم، هر بار تازه‌تر و نامکررتر... قادر! گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 14:16

محبوبم، لکنت من از حد خارج است و گاه خودم را سری بی دهان می بینم و آن گاه چطور لب باز کنم و شرح ماجرا کنم؟ با لب نداشته؟ با دهانی که نیست؟خط و ربطم را گم کرده ام، قادر... شبیه بندبازی ام که نه روی بند تعادل دارد و نه هنوز کاملا افتاده است؛ واژگون ام میان زمین و آسمان و نه ایستاده ام به استحکام و نه می افتم... شده ام عینا همان رگ هایی که ریتمِ مألوف تپش یادشان رفته و به تصادف و بی خط و ربط می تپند؛ من هم آن طورم، همان قدر گم و کور که آن ها می تپند...ساواصل سیری عبر شرایینفقدت ایقاع الدفقه فی ضغط الدم گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 14:16

من می‌فهمم وقتی می ‌‌‌خواند: دو تا چشم رطب داری، از عشق همیشه تب داری، یعنی چه... من بدجوری می‌فهمم آن دو رطب توی انبوهی گندم و شیر و نمک چه معجون خانمان براندازی ساخته‌اند! فقط من می‌فهمم مزه‌ی آن ترکیب جادویی را...

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 14:16